ما به مرد ها گفتیم: می خواهیم مثل شما باشیم. مرد ها گفتند: حالا که این قدر اصرار می کنید ، قبول وما نفهمیدیم چه شد که مرد ها ناگهان این قدر مهربان شدند. وقتی به خود آمدیم عین آن ها شده بودیم؛ کیف چرمی یا سامسونت داشتیم و اوراقی که باید به اش رسیدگی می کردیم و دسته چک و حساب کتاب هایی که مهم بودند. با رئیس دعوایمان می شد واخم و تخمش را می آوردیم خانه سر بچه ها خالی می کردیم. ماشین ما هم خراب می شد. قسط وام های ما هم دیرمی شد...
دیگر با هم مو نمی زدیم. آنها به وعده شان عمل کرده بودند و به ما خوشبختی های بی پایان یک مرد را بخشیده بودند. همه ی کارهایمان مثل آنها شده بود؛ فقط، نه، خدای من!سلاح نفیس اجدادی که نسل به نسل به ما رسیده بود، درجیب هایمان نبود ؛ شمشیر دسته طلا؟ تپانچه ی ماشه نقره ای؟ چاقوی غلاف فلزی؟ نه ، ما پنبه ای که با آن سر مرد ها می بریدیم،گم کرده بودیم؛ همان ارثیه ای که هر مادری به دخترش می داد و خیالش جمع بود تا این هست،سر مردش سوار است.آن گلوله ی الیافی لطیفی که قدیمی ها بهش می گفتند؛ عشق؛ یک جایی توی راه از دستمان افتاده بود یا اگر به تئوری توطئه معتقد باشیم ، مرد ها با سیاست در های باز، نابودش کرده بودند. حالا ما و مرد ها روبه روی هم بودیم ؛ در دوئلی ناجوانمردانه و مهارتی که با آن مرد های تنومند را به زانو در می آوردیم، در عضله های روحمان جاری نبود. سال ها بود حسودی شان می شد . چشم نداشتند ببینند فقط ما می توانیم با ذوقی کودکانه ، به چیز های کوچک عشق بورزیم فقط وفقط ما بودیم که بلد بودیم درمعامله ای که پایاپای نبود،شرکت کنیم.می توانستیم بدهیم و نگیریم؛ببخشیم واز خود بخشیدن، کیف کنیم. بی حساب و کتاب دوست بداریم.در هستی، عناصری ریزی بودند که مرد ها با چشم مسلح هم نمی دیدند و ما می دیدیم...
زنانگی،فقط مهارت آراستن و فریفتن نبود وآن قدیم ها بعضی از ما این را می دانستیم .مادر بزرگ من زیبایی زن بودن را می دانست.وقتی زنی از شوهرش از بی ملاحظگی ها ودرشتی های شوهرش شکایت داشت و هق هق گریه می کرد،مادر بزرگ خیلی آرام می گفت: مرد است دیگر؛ از مرد بودن، مثل عیبی حذف می زدکه قابل بر طرف شدن نیست. مادر بزرگ می دانست مرد ها از بخشی از حقایق هستی محرومند. لمس لطافت در جهان،در انحصار جنس دوم است و ذات جهان،لطیف است. مادر بزرگ می گفت کار زن ها با خدا آسونه. مرد ها از راه سخت باید بروند. راه میان بری بود که زن ها آدرسش را داشتند و یک راست می رفت تا نزدیک خدا. شاید این آدرس را هم همراه سلاح قدیمی مان گم کردیم. به هر حال ما الان اینجاییم و داریم از خوشبختی خفه می شویم .رئیس شرکت به ما بن فروشگاه...داده و ما خیلی احساس شخصیت می کنیم.ده تا نایلون پراز روغن و شامپو و وایتکس وشیشه شور و کنسرو و رب و ماکارونی خریده ایم و داریم به زحمت نایلون ها را می بریم و با بقیه همکار های شرکتکه آنها هم بن داشته اند و خوشبختی ، داریم غیبت رئیس کارگزینی را می کنیم و ادای منشی قسمت بایگانی را در می آوریم و بلند بلند می خندیم بار هایمان را می کشیم سمت خانه چقدر مادر بزرگ بدبخت بود که در آن خانه می شست و می پخت. حیف که زنده نماند ببیند ما به چه آزادی شیرینی دست یافتیم. ما چقدر رشدکردیم.
افتخار آمیز است که ما الان، هم راننده ی اتوبوس هستیم.هم ترشی می اندازیم هم مهندس معدن هستیم و مربای انجیرمان هم حرف ندارد.هورا ما هر روز تواناتر می شویم . مرد ها مهارت جمع بستن ما را خیلی تجلیل می کنند . ما می توانیم همه کار را با همه کار انجام دهیم . وقتی مرد ها به زحمت بلدند تعادل خودشان را ایستاده توی اتوبوس حفظ کنند ،ما با یک دست بچه را می گیریم و ما دست دیگر خرید ها را؛ گوشی تلفن همراه بین گردن و شانه و کارهای اداره را راست و ریس می کنیم. افتخار آمیز است!
سلام ..........................
مطلب جالبی بود .............................
دوست داشتی به ما هم یه سری بزن ...........
سلام هم خیلی جالب بود هم تاسف آور هم عمیق..... دست گلت درد نکنه
چه طوری!!!
متن جالبی بود ... ادم نمی دونه بخنده یا تاسف بخوره.
موفق باشید
شرمنده فرمودید استاد!
واقعا! زنده باد تساوی!!!
خوب بود دستت طلا!
سلام عزیزم دوستش داشتم خیلی
من این تساوی رو دوست دارم
دوست دارم که خودم بتونم همه کارهامو بکنم بدون هیچ مردی این یعنی یعنی من شاید بد باشه ولی من این بد بودن رو دوست دارم.
مرسی اومدی نارسیس جان مطالبت رو دوست داشتم بازم میام راستی میخوام ادت کنم.بدون اجازت
سلام خانومی!ممنون که سر زدی و ممنون که ادم کردی!
سلام گفتی بیام سر بزنم اومدم عالی بووووودلینکت کردم
ممنون عزیزم!